zrec
تابستان ۱۳۶۷ گروه کثیری را کشتند، نام دست کم ۴۴۸۵ تن از آنان را میدانیم. تقریبا همه جوان بودند، عمدتا در گروه سنی ۲۰. برخی فرزند داشتند و آن فرزندان اکنون برومند شدهاند. آنان از پدر یا مادر اعدامشدهی خود چه تصویری در ذهن دارند، از تابستان ۶۷ چه تعبیری دارند و کلا از آنچه در دههی ۱۳۶۰ گذشت؟ آنان که سالها زیر سایهها زندگی کردهاند و بار یادی ممنوع را بهدوش میکشیدهاند، اکنون چه میگویند؟ با آلامها و رنجهایشان چه میکنند؟ چه چیز میتواند آرامشان کند؟ آیا روزهای از دست رفته کودکی را ، قابل بازگشت میدانند؟ آیا بخشش و یا دادخواهی برای آنها هم، دروازهای به سوی صلح و دوستی و آرامش است؟ نگاه این جوانان ه زندگی چگونه است؟
در سه مصاحبهی زیر، که با فرزندان جانباختگان اعدامهای دههی ۶۰ انجام شدهاست، پای صحبت آنها نشستیم. آنان با نام مستعار میشوند.
دویچه وله: پدرت را در اعدامهای سال ۱۳۶۷ از دست دادهای. میتوانی بگویی چند ساله بودی که او دستگیر شد و چگونه از اعدامش مطلع شدی؟
الف: شاید دو سال داشتم، که او دستگیر شد و سه سال بعد اعدام شد. اما من ۳ سال بعد از اعدامش، فهمیدم که او اعدام شدهاست. در این سه سال خانواده این را از من پنهان کرده بودند. و بالاخره یک روز مادرم گفت که چه اتفاقی افتاده است.
در این سه سال چگونه توجیه میشدی؟
با انتظار هر لحظه آمدنش. هر روز مطمئن بودم، که فردا میآید. این فردا همیشه بود. هر لحظه بود. حتی امروز با وجود اینکه ۲۳ سالهدارم، این رویا هنوز هم با من است. بهشکلی برایم درونی شده. هنوز هم گاهی فکر میکنم، یکی از این فرداها او خواهد آمد و برای همیشه در کنارم خواهد بود.
در لحظهای که خبر را شنیدی چه حالی داشتی؟ با توجه به اینکه یک مرگ طبیعی نبود. اعدام برایت تداعیگر چه بود؟
راستش ۲−۳ سالی میشود، که بسیار تلاش کردهام، خاطرات تلخ آن سالها را از خودم دور کنم. تا بتوانم واقعبینانهتر با پدرم برخورد کنم. به همین علت، چیز زیادی به یاد ندارم. اما یک نکته را خوب میدانم، البته شما بگذاریدش به حساب تحلیل تا خاطره. ببینید، شما در شرایطی بزرگ میشوید که اصلاً شرایط عادی نبودهاست. اما این غیر عادی برای شما عادی میشود. مثلاً رفتن یک کودک خردسال به زندان برای ملاقات، زندانی بودن پدر، تضاد محیط درون خانه و محیط بیرون. داشتن پدری با دو وجه، یک چهرهی قهرمان و چهرهی دیگری که نجس است، کافر است، خرابکار است و هزاران غیر عادی دیگر، که در زندگی من عادی بود. چرا که از وقتی خودم را به یاد دارم تمام اینها همراه من بودهاند. در نتیجه اعدام هم مرگ غیر عادی نبود. مرگ در کل غیر عادی بود اما نوعش نه. شاید هم بود نمیدانم. اما شما تصور کنید، وقتی در یک پروسهای همه چیز برای شما غیر عادی است، کم کم غیر عادی، عادی میشود. تازه زندگی عادی بقیه برای آدم غیر عادی میشود. میدانید، مفهومها نسبی هستند و دگرگون میشوند. بگذارید جور دیگری بگویم، اینکه او اعدام شدهاست، برایم آنقدر غمانگیز نبود که او را دیگر هرگز نخواهم دید. بزرگترین درد و اندوه ماجرا برای من این بود. اما جایی از ماجرا رسید که برای من هم غیر عادی و آزار دهندهبود. اینکه او قبر ندارد. من نمی دانم او کجاست و فقط میدانی، جایی از این زمین روبرویت، یعنی خاوران، شاید او هم آرمیدهاست.
به مسئله اعدام پدرت چگونه نگاه میکنی؟
در کشورهای جهان سوم اعدام معمولاً بار معنایی منفی دارد. زیرا به نوعی متعلق به دزد و قاچاقچی است. اما در کشور ما اعدام، راحتتر بگویم "دار زدن" در چند سال اخیر بار دیگری یافتهاست. اعدام برای محکوم به اعدام بار منفی ندارد، بلکه برای صادر کنندهی آن حکم بار منفی دارد. کسی که حکم را صادر کرده مجرم اصلی است. نه آنکه حلقآویز شدهاست.
امروز پس از این همه سال، چقدر به او فکر میکنی؟
هنوز به او خیلی فکر میکنم. به نبودنش در کنارم. اعدام هم در همین مجموعه برایم قابل بررسی است. پدرم برایم همیشه هست. پس از اینهمه سال او هنوز هر لحظه همراهم است. من هنوز به او فکر میکنم. شاید نه دیگر با درد و رنج، اما همراهم است. او بخش بزرگی از هویت منرا در زندگیم تشکیل میدهد. هویتی ناگریز. در بسیاری از روابط و در برخورد با بسیاری از اطرافیان، تصویری که تو اول از خودت ارائه میدهی، فرزند آن آدم است نه خود تو. این مسئله منرا آزار میدهد. البته تلاش بسیاری کردم تا در سالهای اخیر تصویر خودم را غالب کنم.
چرا این مسئله آزارت میدهد؟ بر شانههایت سنگینی میکند؟
بگذارید اینگونه بگویم. حضور پدر و مادرم باری بر دوش من نمیگذارد، بلکه اسم این دو آدم برای من مسئولیت است. اینکه اگر نمیتوانم مانند آنها باشم، حداقل تصویر آنها را خدشه دار نکنم و بهگونهای باشم که حتی اگر شده، اندکی به من افتخار کنند. اما از سوی دیگر وقتی پدرم و اعدام او موجب میشود، در نگاههای محبتآمیزی که اشک نیز در آنها حلقه شده ترحم را ببینم، اذیت میشوم. فرار از ترحم در من به حدی رسیدهاست، که گاهی محبت انسانها را ترحم برداشت میکنم و دچار سوءتفاهم میشوم. این فرار تبدیل به ترسی شده که گاهی حتی فرار از محبت معنا میدهد. محبتی که ممکن است حقیقی هم باشد.
پدر برایت چه مفهومی دارد؟ بیشتر برایت جنبهی قهرمان بودنش پررنگ است یا پدری از نوع کاملاً زمینی؟
سالهای زیادی او برایم ملغمهای بود از تمام اینها. گاهی قهرمان بودنش پررنگتر میشد و گاهی پدر بودنش. امروز اما تفاوتهای دیگری دارد. او برایم مثل پدر دختر همسایه نیست. تصویر حضورش برای من تصویر عادی از یک پدر نیست. تصویری که من امروز از او دارم، و چقدر دلم میخواست در کنارم بود، آدمی روشن است که میتوانست به من کمک کند. با هم گپ بزنیم و درد دل کنیم. مثل یک همراه و این نقش را همیشه مادرم برایم بازی میکردهاست. برای من حس لذت بخشی بود، که در کنار پدرم بنشینم و با او در رابطه با مثلاً فلان کتابی که خواندهام حرف بزنم. یا با او از یاغیگریهایم بگویم. مادربزرگ پدریام همیشه به من میگفت، تو لنگهی پدرت هستی: یاغی و عصیانگر و من همیشه فکر میکردم، خب پس اگر بود ما حرف همدیگر را خوب میفهمیدیم. در حالی که شاید او هم مثل خیلیهای دیگر، تجربههای جوانیاش را برای فرزند خودش نمیپسندید. اما من میتوانم با خیال راحت اینگونه بیاندیشم. من این حس را دوست دارم، که با او بگویم، بخندم، دعوا کنم و در عینحال از خودش، گذشتهاش با او حرف بزنم. از پست مدرنیسم تا رنگ مطلوب یک استکان چای. دوست دارم که تنها حرکت لبانش را تماشا کنم، وقتی کلمات را به بیرون پرتای میکند. میدانید، من با مادرم رابطهی فوقالعادهای دارم. او بهترین دوست من است و او را ستایش میکنم. فکر میکنم، مادم هنوز هم عاشق پدر است. پس حتماً پدر هم به اندازهی مادر خوب بوده، که اینگونه تا امروز عاشقانه دوستش دارد. تصویر حضور پدرم و نوع ارتباطم با او را، از روی رابطه با مادرم بازسازی میکنم. همزمان در کنار تمام این حسهای مشخص، پدر اسطورهی زندگی من است.
چقدر در بین خانواده، پدرت و کار او تأیید شده بود؟
در بسیاری از خانوادهها پدر از دست رفته یا محکوم است یا در بارهی او سکوت میشود. حتی بسیار شنیدهام که بعضی ها علناً میگویند نباید بچهدار میشدند. اما برای من هرگز این گونه نبود. من هرگز از زبان مادرم نشنیدم، اشتباه کرده بچهدار شدهاست.او خوشحال است، فرزندانی دارد که دیگرگونه میاندیشند. حتی وقتی در همان سالهای وحشت برادرم را ناگهانی باردار میشود، تصمیم میگیرند بچه را بندازند. اما پدرم به مادرم میگوید، شاید روزی من و تو نباشیم، بگذاریم این دو بچه همدیگر را داشتهباشند. به نظر من این امر بیش از هر چیز عشق این آدمها را به زندگی نشان میدهد و این عشق برای من دلپذیر است.
فکر میکنی پدرت میتوانست کاری کند، که امروز پیش تو میبود؟
امروز روایتهای زیادی از روزهای ۶۷ میشنوم. آدمهایی زیادی نجات پیدا کردند. جابهجایی در یک صف، یک شانس و هزار چیز دیگر که حتی گاهاً عجیب به نظر میرسد. اما من میدانم هیچیک از این شانسهای به ظاهر کوچک در رابطه با پدر من وجود نداشتهاست. با توجه به سابقه و وضعیت او تمام اینها تقریباً غیر ممکن بودهاست. او حکم ابد داشت. در اوایل تابستان ۶۷ او و تمام کسانی که حکمی بالای ۱۵ سال داشتند، در اوین ماندند و بقیه به گوهردشت منتقل شدند. از اوین هم تقریباً کسی بیرون نیامدهاست. پدر من برای اینکه بتواند بیرون بیاید، یا باید خیلی قبلتر از آن کاری میکرد و یا پس از آن تن به هر چیز میداد. اما او آدم این کار نبود. در نتیجه این راه برای او ناگزیر بودهاست.
چقدر به چرایی و چگونگی اعدام پدرت فکر میکنی؟
جالب است! خیلی کمتر پیش آمدهبود به چرایی ماجرا فکر کنم. دلیلش برایم روشن بود، میگفتم سرکوب است دیگر! بیشتر به چگونگی ماجرا فکر میکنم. اما چقدر خوب است که بشود چرایی این ماجرا را بررسی کرد.
به نظر من یکی از نکات قابل توجه در این کشتار، سرعت عمل این حادثه است. در مدت بسیار کوتاهی اعدام بیش از ۴۰۰۰ انسان واقعاً عجیب است. جداً چرا اینقدر سریع اتفاق افتاد؟
امیدوار هستی روزی ابعاد اعدامهای سال ۱۳۶۷ روشن شود؟
این بزرگترین آرزوی من است. فاش شدن این جنایت، روشن شدن سرنوشت پدر من است و به شکلی روشن شدن هویت من.
فکر میکنی چه چیز میتواند درد تو را تسکین دهد؟ محاکمه عاملان اعدامها میتواند در این راه کمکی کند؟
ببینید من نه چیزی را میبخشم، نه فراموش میکنم. اما نمیخواهم اسلحه بگذارم پسِ سرِ آنها! من چیزی را نمیبخشم، اصلاً اول بگویند، باید که را ببخشم! ما حتی نمیدانیم باید چهکسی را ببخشیم. اول معلوم بشود که من قرار است کهرا ببخشم. بعد فکر میکنم ببخشم یا نه. ببینم، اصلاً من باید چه چیز را ببخشم؟ سالهای از دست رفته زندگیام را، حسرت یک لحظه حضور پدر ، رنج مادر و هزار بدبختی دیگر را چه کسی میتواند به من بازگرداند؟ من نه چیزی و نه کسی را میبخشم. اما این عدم بخشایشِ من معنای انتقام ندارد. من تنها آرزویم، روشن شدن ابعاد این ماجرا است. معلوم است من و ما درد داریم و رنجی روزانه را بهدوش میکشیم. اما برای تسکین حتی لحظهای ما همین کافی که پردههای این معما کنار روند.
فکر میکنی در همین راستا باید چه کرد؟ چگونه باید ابعاد این ماجرا را روشن کرد و از حقایق پرده برداشت؟
اول از همه باید کسانی که زمانی در حکومت بودند و امروز از آن رویگردان شدهاند، حداقل روایتشان را بدون لاپوشانی بازگو کنند. در درجهی دوم، در این زمینه کار بینالمللی به اندازهی کافی نشده است. برای یک کار وسیع بینالمللی نیاز به اتحاد است و گویا اتحاد پدیدهی غریبی برای ایرانیان است. متأسفانه ما ایرانیها نتوانستهایم این فاجعه را تبدیل به مسئله روزِ مجامع بینالمللی کنیم.
چه احساسی به خاوران داری؟
خاوران؟ خاوران مثل یک مأمن است. من هیچ وقت نتوانستم، احساسم را به خاوران بیان کنم. خاوران فقط بابا و مامان و دوستانی نیستند که آنجا میبینی. خاوران چیزی است که در تمام سالهای سکوت به من و ما هویت داده است. خاوران مثل یک سند است، که وقتی آنجا میروی، باور میکنی هستی. خاوران ملغمهای از امید و هویت ماست. من نمیتوانم این حس را تعریف کنم. خاوران جاییست که به من هویت دادهاست و تا همیشه سند هویت من باقی خواهد ماند.
* * *
پدرت را در اعدامهای ۶۷ از دست دادی. میتوانی بگویی آن زمان چند ساله بودی؟
میم: وقتی اعدام شد ۵ سالم بود.
خبر اعدام او را چگونه شنیدی؟ آیا از همان ابتدا میدانستی یا بعدها فهمیدی؟
همان موقع حدوداً چیزهایی فهمیدم. در واقع چند ماه پس از این که اتفاق افتاد. اما در هرحال آن زمان بچه بودم و چیز زیادی نمیفهمیدم. بعدها که بزرگتر شدم بیشتر در جریان قرار گرفتم. در حقیقت این ماجرا هرگز از من پنهان نشد.
به ملاقات پدرت میرفتی؟ چیز مشخصی از آن زمان به یاد داری؟
بله. اما نه دقیقاً. بیشتر شبیه یک هاله است. چون ما زیر هفت سال بودیم، میتوانستیم برویم و از نزدیک آن ها را ببینیم. تا جایی که یادم میآید همه نشسته بودند و پرده ای مابین آدم ها کشیده شده بود. وقتی ما میرفتیم، نسبت ما را میپرسیدند و بعد ما میتوانستیم که به ملاقات حضوری برویم.
آیا خاطرهی مشخصی از پدرت به یاد داری؟
نه. هیچ تصویری از او ندارم.
هیچ وقت سعی کردی این تصویر را در ذهنت بسازی؟
خاطراتی از او در ذهنم ساختم. اما بعدها که برای دیگران تعریف کردم. فهمیدم، اشتباه بوده و این خاطره مال من نبوده است. اما تصویر از روزهایی که او شاید بود را زیاد دارم. نمیخواهم تصویرهایم را بگویم زیرا بسیار درونی است. اما مطمئناً تصورم این بوده که اگر او بود همه چیز عوض میشد.
امروز پس از گذشت سال ها به اعدام پدرت چگونه نگاه میکنی؟
انتخاب خودش بوده است. مطمئناً من ترجیح میدادم، چنین اتفاقی نمیافتاد. اما در هر حال او انتخاب خودش را داشته است و من نقش زیادی در این موضوع نداشتم و نمیتوانستم داشته باشم. ولی اینکه چه کسی یا چه موضوعی را مقصر میدانم، بحث دیگری است. یک هماهنگی در جامعه بود. عمل ها و عکس العمل هایی که در آن زمان یک هماهنگی رفتاری در جامعه به وجود میآورده است. چه پدر من چه مردم عادی و چه حکومت. من نمیگویم هر سه مقصر بودند یا به یک اندازه تقصیر داشته اند. اصلاً. اما هر سه، حالا هریک به شکلی، اعدام را پذیرفته بودند. مردم قبول کرده بودند که سیاسی ها اعدام میشوند و برایشان بی تفاوت بوده است، حکومت سیاسی ها را اعدام میکرده و خیلی از همان سیاسی ها فعالیت سیاسی را در شرایطی انتخاب کرده بودند، که میدانستند پیِآمد آن میتواند اعدام باشد. به نظر من تمام کسانی که مبارزهی سیاسی میکردند، میدانستند که دارند چه میکنند و حق داشتند که انتخاب کنند.
اگر قرار بود تو تصمیم گیرنده باشی حاضر بودی پدرت به هر قیمتی امروز در کنارت بود؟
معلوم است. صد در صد. به هر قیمتی، حضور او آنقدر ارزشمند بود، که به تنهایی کافی باشد. حتی حاضر بودم پدرم تواب بود، اما در کنار من.
بازتاب اعدام پدرت در محیط اطرافت چه بود؟
در بین خانواده و دوستان، او آدم بزرگ و افسانهمانندی بود. اما بین مردم عادی من هرگز از او حرفی نمیزدم. زیرا برای آن ها اصلاً قابل فهم نبود. اتفاق بهقدری بزرگ و غیرعادی بود، که به راحتی برای کسی قابل هضم نبود.
فکر میکنی اگر پدر امروز بود، چه چیزهایی در زندگیات فرق میکرد؟
مطمئناً چیزهای زیادی فرق میکرد. حتی امکان داشت من آدم دیگری باشم. کتاب هایی که میخواندم متفاوت باشد دوستانم کسان دیگری باشند. دیده هایم از زندگی متفاوت باشند. چرا که برادر و خواهرهای بزرگتر من، با من خیلی تفاوت دارند. اهل تلاش هستند و پی گیر. آنها پدری را دیده اند که شب به خانه میآید. تا صبح کتاب میخواند و صبح دوباره به سر کار میرود. آدمی که عاشقانه زندگی را ستایش میکند و به حرمت و کرامت انسانی ایمان دارد. آدمی را دیدهاند که حضورش برای همه تداعیگر آرامش و امید و مبارزه و مهر است. اما من اینها را ندیده ام. مطمئناً اگر میدیدم همه چیز بسیار متفاوت تر میشد و تاثیراتم از او عینی تر.
فکر میکنی چگونه این درد را میتوان تسکین داد؟ باید چه اتفاقی بیافتد تا تو آرام تر شوی؟
چیزی که بتواند درد من را آرام کند از حوصله خارج است. اما دو بحث وجود دارد. سویی از ماجرا خود من هستم که هیچ چیز نمیتواند آرامش کند. آرامش کامل را هرگز نمیتوانم داشته باشم. زیرا چیزی که باید میبود، دیگر نیست. کسی نمیتواند او را، که میتوانست دلیل آرامشم باشد بازگرداند. اما اینکه چه چیز میتواند مرا تسکین دهد و یا حالم را کمیبهتر کند، نمیدانم چیست. خودم هنوز نفهمیده ام.
آیا مطرح شدن این امر در عرصهی بین المللی، محاکمه عاملان آن و روشن شدن زوایای این اتفاق میتواند کمکی به اجرای عدالت کند و تو را اندکی به آرامش رساند؟
نه. برای من نمیتواند آرامشی بیاورد. مگر پینوشه نبود. یا خمرهای سرخ. آیا عدالت توانست برقرار شود؟ اصلاً این برقراری عدالت را قرار است چهکسی تعریف کند؟ یا به فرض که عدالت اجرا شود، مگر میتواند آرامش را به نگاه پر درد مادری هدیه کند؟ یا جای خالی گرمای دست پدری را پر کند؟
چه احساسی به خاوران داری؟
خیلی سخت است. یک چیز کاملا تصویری و درونی است. نمیشود این احساس را بیان کرد. حس خیلی عجیبی است. آنجا که میروی، انگار هیچچیز وجود ندارد اما برای تو چیزهای زیادی وجود دارد. آنجا هیچ نشانی نیست. اما نشانه های زیادی در دل تو دارد.
* * *
پدرت را در اعدامهای ۶۷ از دست دادی. میتوانی بگویی آن زمان چند ساله بودی؟
سین: از زندگی من ۴ ماه و ۸ روز گذشته بود که بابا رفت زندان و دو سال بعد اعدام شد.
خبر اعدام پدرت را چگونه شنیدی؟
خب این سوال خیلی سختی است. ما همیشه خاطراتی از گذشته داریم، که بسیاری از آنها واقعیت ندارند و ساختهی ذهن خودمان است. خیلیها هم واقعیت دارند، اما ما از حضورشان خبر نداریم. من در کودکی زندگی عجیبی داشتم. یادم نیست از چهکسی فهمیدم و چهوقت به من گفته شد که پدرم اعدام شدهاست.
در واقع از وقتی که خودآگاهت تو را یاری میکند، میدانستی که پدر در کنارت نیست.
دقیقاً یعنی از وقتی که تو فهمیدی آدمی، دو دست و دو پا داری، متوجه شدی یک جای کار میلنگد. بعدها به شکلهای مختلف چگونگی ماجرا را فهمیدم، که یادم نمیآید. اما همین حالا هم تو باید شک کنی، چون همچنان حقیقت پیدا نشدهاست.
گفتی زندگی عجیبی داشتی، میتوانی این را توضیح دهی؟
آخر تابستان بود. من میخواستم برم کلاس اول دبستان. تازه داشتم میفهمیدم، خانوادهی من یک نفر به اسم پدر کم دارد. کسی که با دستهای پر از خوراکی به خانه بیاید، با من بازی کند و مرا به پارک ببرد و سوار چرخ و فلک کند. همان وقت بود، که مادرم ازدواج کرد. با مردی که رفیق پدرم بود. ما به او میگفتیم عمو. حالا باید خودمان را عادت میدادیم که بگوییم بابا. درگیری بزرگی بود. با عقل آن زمان من نمیشد فهمیدکه چطور عمو میشود بابا؟ داشتم عادت میکردم کلمه بابا تو دهنم بچرخد، که صاحب خواهر شدم. او از اولین کلمههایی که گفت، بابا بود. حالا من حضور واقعی دختر و پدری را در کنارم میدیدم که حقیقت داشت. دیگر دلم نمیخواست به پدرخواندهام بگویم بابا. هنوز بعد از ۱۵، ۱۶ سال با این موضوع درگیرم. چون حضور طبیعی را نمیتوانم منکر باشم. تمام نوستالژی کودکی من در نوسان است.
یعنی خودت را از برخوردهای پدرانهی او محروم حس میکردی؟
آسانترین جواب این است که بگویم: بله. اما نه، من محروم نبودم. آن آدم خیلی ملاحظه میکرد و شاید واقعا همانقدر که همیشه میگفت، مرا دوست داشت. من نمیتوانم بگویم من کمبود داشتم، یا نداشتم. چون اصلا این رابطه مصنوعی بود و چیزی کم داشت. به مرور زمان بیشتر تبدیل به یک غم میشد، نه شادی. هر چند من برای حضور پدر خواندهام احترام قائلام. او حرف منرا خوب میفهمد. اما اگر پدرم بود چهگونه میشد؟ این سوال همیشگی است. به من خیلی هم توجه میشد. آدمها همیشه یک چشمشان به من بود، که این توجه زیاد کار را خراب میکرد.
فکر میکنی راهی بود، که پدرت امروز در کنارت باشد؟ حاضر بودی او را به هر قیمتی در کنارت داشتی؟
سوأل سختی است. پدرخواندهی من، با خانوادهی من زندگی میکردهاست. در واقع بهنوعی در خانهی ما پناهنده بودهاست. پدر من قرار بود، خانه را ترک کند و اصلاً به شهر دیگری مهاجرت کند. اما به خاطر پدرخواندهی من میرود سر کارش، که خبری را دهد. همان جا هم دستگیر میشود. سپس به خانهی ما میآیند و این آدم (پدرخواندهی من) را، که تحت تعقیب هم بود، آنجا پیدا میکنند. در نتیجه جرم پدر من چند برابر میشود و بعد بقیه داستان. این سوال همیشه برای من بودهاست. چرا او امروز هست ولی پدر من نه؟ البته این چیزی که گفتم، نتیجهی سالها کنجکاوی من است. من هرگز به حقیقت آن روزها پی نبردم. میدانستم اگر بخواهم مادرم را سوال پیچ کنم، ناراحت میشود.
یعنی پدرخواندهات را مقصر میدانی؟
نمیتوانم بگویم مقصر میدانم. من یاد گرفتم انسانها را با دردها و نقطه ضعفهایشان قبول کنم. گاهی احساس میکنم او گناه بزرگی کردهاست. ازدواجش با مادرم و اصراری که دارد، تا نقش پدر خانواده را بازی کند، شاید به خاطر عذاب وجدانش بوده و هست. اما گاهی دیگر فکر میکنم، او هم یک انسان است، و شاید نتوانسته تحمل کند و خواسته جبران کند. جداً نمیدانم چه بگویم. شاید اگر او نبود پدرم آنروز سر کار نمیرفت و الان زنده بود. نمیدانم.
حاضر بودی پدرت به هر چیز تن میداد و اکنون در کنار تو بود؟
خیلی وقت پیش گرفتار بحران روحی بدی بودم. احساس تازهای نسبت به پدرم پیدا کردهبودم، که دست از سرم بر نمیداشت. قبلاً برایم خیلی مقدس بود. البته هنوز هم هست، اما تغییر کردهاست. خیلی جاها سعی میکردم از تمام چیزهایی، که از پدرم شنیدهام تقلید کنم و آنگونه باشم. دلم را خوش میکردم به چند خط نامه و سعی میکردم تقلید کنم. اما آن جملهها خیلی کلی بودند و نمیشد که از آنها تقلید کرد. بهیک مرتبه دچار بحران روحی شدم. با داییام تماس گرفتم. به او گفتم، ببین دایی من احتیاج به مردی دارم که سیبیل داشته باشد و فقط به حرفهای من گوش کند. نمیدانم داییام با خودش چگونه فکر کرد. شاید میخواست که من بزرگ شوم. در هر حال به خواستهی من پاسخ مثبت نداد.
چه درخواستی از داییات داشتی؟
بگذار این طور روشن کنم. یادم میآید، آخرین حرفهایی که به داییام میزدم فحشهایی بود که به پدرم میدادم. بعد داییام گوشی را قطع کرد. از همان موقع رابطهی من با داییام کم شد. بعدها به من گفت، من حق نداشتهام جلوی او به پدرم بیاحترامی کنم. اما آن فحشها بیاحترامی نبود. اگر هم بود، من این حق را به خودم دادم! گاهی فکر میکنم، منرا دوست نداشته و زندگی و حرفهای بودنش برایش خیلی مهمتر بودهاست. ما الان که بزرگتر شدیم و وارد یک دنیای حرفهای شدیم، سعی میکنیم، کار حرفهای کنیم، زندگی حرفهای داشته باشیم. وقتی آدم به کاری خیلی حرفهای نگاه میکند و با آن عملی زندگی میکند، واقعاً مشکلات دیگر زندگی را فراموش میکند. مثلاً من سرم را با کار گرم میکنم، تا به چیزهای دیگر فکر نکنم. شاید بابا هم اینقدر سرش با چیزهای دیگر گرم بود، که منرا فراموش کردهبود. او حتماً انتخاب کرده بود. من به او آرمانش، شرافت و صداقتش و به وجودش ایمان دارم. با وجود اینکه حرف سختیاست، اما شاید واقعاً پدرم میدانست که دارد چه میکند و خودش این را انتخاب کردهبود. من چون دخترش هستم، باید عواقب انتخاب او را بهدوش بکشم و احترام بگذارم. فقط همین.
میتوانی تصویری از حضور پدر در کنارت داشتهباشی؟ فکر میکنی اگر او امروز بود، روابط شما چگونه میبود؟
بچه که بودم، خالهام میگفت، بزرگ که شدم چیزی را به من میدهد. حدود ۲سال پیش، بالاخره به من یک کاست نوار داد. گفت برو گوش کن، اما وقتی که مادرت در کنارت نباشد. روی کاست نوشته بود "معین"! خندهام گرفتهبود. به خالهام گفتم، داری سربهسرم میگذاری. اما او اصرار داشت که در تنهایی به این نوار گوش کنم. آنزمان ما هنوز در خانهای که پدرم هم زمانی در آن بود، زندگی میکردیم. در پایین خانه، کارگاه چاپ پدرم بود، که حالا کارگاه نقاشی من شدهبود. رفتم آنجا و نوار را گذاشتم. صدای مردی بود که داشت قربانصدقهی بچهاش میرفت. صدای زن و مرد و کودک جاهایی با هم در میآمیخت. همه نشان از یک خانوادهی خوشبخت داشت. خانوادهای که خانوادهی من بود. برادرم عشوهگری میکرد و خانوادهی من قربان صدقهاش میرفتند. آن زمان من در شکم مادرم بودم. اما میدانی چیست! در آن لحظات هیچ اسمی از من نبود. میتوانم اعتراف کنم که در آن لحظه دلم میخواست برادرم را گاز بگیرم! و به او بگویم "کوفتت بشه!" . اما برای من هیچ درکی وجود ندارد و شاید به همین دلیل زیبا میشود، مقدس میشود و حالتی پاک و عجیب غریب به خود میگیرد.
یعنی پدر برایت بیشتر حالتی اسطورهای پیدا میکند و یک قهرمان میشود تا پدری زمینی؟
دقیقاً. تبدیل به یک قهرمان ذهنی میشود، که هر از چند گاهی نیازت مثل یک دمل چرکی میترکد و از درونش عفونت و خونابه بیرون میزند. این درست همان لحظهای است، که قهرمان به ضد قهرمان تبدیل میشود و تو داری فحش میدهی و انکار میکنی. بعد میبینی، روز همان روز است و چیزی تغییر نکرده، دوباره به همان حالت قبلت برمیگردی. چراکه تو هیچ چیز زمینی، هیچ خاطرهای که بتوانی برای دیگران تعریف کنی نداری. در نتیجه او تبدیل به یک اسطوره ذهنی میشود و اصلاً از حالت پدر بودن در میآید. تو با این اسطورهات یک عشقبازی بسیار صادقانه و عاشقانه داری که محال است تکرار شود. شاید زیبایی اش هم در همین است. یکبار بچهتر که بودم، مادرم به من گفت: «اینقدر منتظر نباش تا او برگردد. او اگر الان بود، یا گوشهی دیوانهخانه بود، یا همچنان داشت به همین کارهایش ادامه میداد و یا گوشهی زندان بود.» گاهی با خودم فکر میکنم، اگر پدر برگشته بود و حالت طبیعی نداشت من چه واکنشی نشان میدادم؟ اگر خرد و خاکشیر او را به خانوادهاش تحویل میدادند و ما مجبور بودیم از او یک نگهداری ویژه کنیم و حتی دیگر یادش را هم از ما میگرفتند، باید چه میکردم.
فکر میکنی در شرایطی که گفتی، چه واکنشی از خودت نشان میدادی؟ حاضر بودی تابلویی را که تصویر میکنی، با شرایط امروزت طاق بزنی؟
من الان میتوانم بگویم بله. اما شاید یک ساعت بعد بگویم نه. این حسها لحظه به لحظه در نوسان هستند. بالا و پایین میشوند.
در چه لحظههایی جوابت آری است؟
این لحظهها خیلی زیاد است. من یکی از مشکلاتی که جدیداً فهمیدم دارم، اعصابی درب و داغان، استرس شدید و تپش قلب است. مثلاً همین دیشب تا صبح داشتم از سردردی که سردرد هم نبود، دور خودم میپیچیدم. وقتی دکتر رفتم، بعد از آزمایش، به مادرم گفت: «تو چطور در دورانی که شوهرت زندانی سیاسی بودهاست، به بچهات شیر دادی. خانم تو اصلاً نفهمیدی که چه کار کردی!» مادرم سکوت کرده بود. تنها نگاهی به من کرد. همان نگاه برای من کافی بود. اینکه او واقعاً اطلاع نداشته و در شرایط مالی بدی هم بوده و نمیتوانسته کاری غیر از این کند. همین چیزهای کوچکی که اصلا به چشم نمیآید، باعث تمام این بحرانهاست. دکتر میگوید، باید آرامبخش بخوری و خودت باید خودت را آرام کنی. اما اینها هیچ کدام آن روزها را باز نمیگرداند. من ۲ سال شیر شکنجههای پدرم را خوردم. یا مثلاً برادر من کاملاً حضور پدرش را انکار میکند. او حتی سر خاک پدر هم نمیآید. حتی پدرش را، به همسر آیندهاش معرفی نکرده و نمیخواهد هم کند. من دلیلش را میفهمم. او بهحدی به حضور پدر نیاز دارد و او نیست، که دیگر کلاً منکر حضور او شدهاست. او به پدر نیاز داشته، کسی که روزی بیاید و دستش را بگیرد. حتی جایی تو گوشش بزند. اوبه یک کار پدرانه، هر چهقدر کوچک، نیاز داشتهاست. حالا او کلاً منکر شدهاست. نه به خاطر اینکه حضور ندارد، نه بهخاطر اینکه باور ندارد، بلکه به این خاطر، که نیازهایش برآورده نشدهاست.
چه احساسی به خاوران داری؟
اولین باری که به خاوران رفتم، ۱۴ساله بودم. قبل از ازدواج مادرم که من خیلی کوچک بودم و خاوران را به یاد ندارم. بعد از ازدواج مادر هم، به خاطر پدرخواندهام و دلایل امنیتی به خاوران نرفتیم. تا بالاخره پیش آمد. از لحظهای که وارد شدیم، گریه امانم نمیداد. حالا همه چیز بهم ریختهتر شدهبود. قبر پدری در کار نبود. میدانی، خاوران جایی است، که اگر تو دور تا دورش بگردی و آنرا لمس کنی، باز چیزی آنجا کم است. خب سخت است. برای ما آدم مرده همیشه جا داشته با یک سنگ، که نقش شناسنامه را بازی میکردهاست. حالا در خاوران چنین چیزی وجود ندارد و تو باید با تمام احساساتت، تمام رنج سالها، با همهی شنیدهها و حتی رویاهایت، وارد خاوران شوی و به بابا بگویی، ببین! من هنوز هستم. برای من خاوران تنها خاک پدرم نیست. جایی است، که اگر بخواهم دردم را به کسی نشان دهم، او را به خاوران میبرم و برایش سرود خاوران را میخوانم. خاوران آخرین جای دنیا است، که تن پدرم را لمس کرده است. با اینکه هر بار به خودم میگویم نرو، برای چه میروی، اما چیزی مرا به ضرب گدنک از خواب بیدارم میکند و راهی خاوران. نه میتوانم بروم نه نروم. همه چیز به مرور زمان تغییر میکند و من نگران این تغییر هستم. به یکی از دوستانم که او هم درد مرا دارد گفتم، من از ۵۰ سالگی خودم میترسم. از اینکه این احساس، آنموقع چگونه خواهد شد؟ میخندیدم و میگفتم اگر یک روز دختر دار بشوم چه؟ چه کار میکنم ؟ در دهسال اخیر من به شدت تغییر کردهام. نسبت به پدرم، خاوران، ردپایی که پدر از خودش گذاشته، همه و همه چیز. امروز زیر پایم خالیاست. من میترسم که در ۵۰سالگیام زیر پایم از این هم خالی تر باشد. خاوران برای ما جاییست که واقعاً هر بهارش یک رنگ است.
فکر میکنی چگونه این درد را میتوان تسکین داد؟ باید چه اتفاقی بیافتد تا تو آرام تر شوی؟
فکر میکنم تا لحظهای که بمیرم آرام نخواهم شد.
آیا مطرح شدن این امر در عرصهی بین المللی، محاکمه عاملان آن و روشن شدن زوایای این اتفاق، میتواند کمکی به اجرای عدالت کند و تو را حتی اندکی به آرامش رساند؟
نه! مگر میتواند پدر منرا زنده کند و او را در حالت عادی کنار من بنشاند؟ نمیتواند! اما شاید بتواند کمک کند، پدری در جای دیگری از دنیا، تمام این حرفها را بشنود و شاید دلش برای دخترش بسوزد و به خاطر دخترش یک زندگی عادی کند. آنوقت میتواند برایم تسکین باشد. وقتی انعکاس جهانی این ماجرا بتواند صادقانه و صحیح باشد، تا دیگرانی بتوانند از آن درس بگیرند، راه اشتباه را نروند و راه درست را ادامه دهند. در نتیجه آدمهای دیگری را نجات دهد. اما نمیتواند فقر و بیعدالتی را نجات دهد. نمیتواند غم من و مادرم را نجات دهد. محاکمه عاملان این جنایت، دوای درد من نیست. من به این فکر میکنم که حتی جلاد پدرم، شاید دختری داشته باشد که عاشق پدرش باشد. عشقی که هیچکس نمیتواند منکرش شود. من حاضر نیستم حتی دختر آن جلاد هم حس من را تجربه کند. شاید پدر او پس از آنکه کسی را میکشد، شب دخترش را ناز کند تا بخوابد. من فکر میکنم، جریانی باید محاکمه شود، که بر پایهی ارزشهای انسانی نیست و هیچ حرمتی برای انسان قائل نیست. وقتی حیوانی کسی یا حیوانی دیگر را میخورد، نمیتوانی به او بگویی نخور. زیرا او یک حیوان است، نمیفهمد. در این دنیا بسیاری برای حرمت انسانی مبارزه میکنند. اما حیوان این را نمیفهمد. مثل علف هرزیاست که باید کنده شود. من بهخاطر خودم نمیخواهم که آنها محاکمه شوند. به خاطر دنیا میخواهم آنها محاکمه شوند. بهخاطر همهی انسانها.