راحله زماني زني كه قرار است چهارشنبه در زندان اوين به دار آويخته شود ديروز با ارسال نامه اي به خانواده شوهرش از آنها خواست به خاطر بچه هايش او را ببخشند .وي همچنين خواستار توقف اجراي حكم از سوي قوه قضاييه شد كه بتواند فرصت كافي براي اخذ رضايت داشته با شد. در اين نامه آمده است: من از اين كه ناخواسته اين كار را كردهام پشيمانم. هنوز باورم نميشود كه چه كردهام. فكر ميكنم خواب ديدهام. آنقدر اذيت شده بودم و آنقدر رنج كشيده بودم كه يك لحظه كنترلم را از دست دادم و نفهميدم چه شد. من هم خيلي ناراحتم. باور كنيد من هم دلم براي شوهرم ميسوزد. اما اين كار ناخواسته بود. من ميخواستم زندگي ام را حفظ كنم. اما يك دفعه اتفاق افتاد. كاري كنيد حالا كه بچههايم بيپدر شدهاند ديگر بيمادري نكشند. سه سال است كه بچههايم (دختر ۵ ساله و پسر ۳ سالهام) را نديدهام. اما ميدانم كه الان يك چيز را گم كردهاند: مادر ميخواهند. اينها بچههاي خانواده شوهرم هم هستند از آنها خواهش ميكنم فقط به آرامش خودشان و انتقام از من فكر نكنند به روح و روان بچههاي من كه بچههاي خودشان هم هستند، فكر كنند. اين بچهها بدون پدر و مادر چطور بايد بزرگ شوند. وقتي بزرگ شوند نميگويند چرا مادر ما را نبخشيديد. نميگويند چرا نگذاشتيد ما بزرگ شويم و تصميم بگيريم. من سه سال است كه بچههايم را نديدهام. چهار بار درخواست كردهام اما آنها را نياوردهاند. قبلاً براي ملاقات آنها خيلي اصرار نداشتم چون ميترسيدم اگر آنها را ببينم قلبم بلرزد. ميترسيدم نه خودم ديگر دوري آنها را طاقت بياورم و نه آنها دوري من را. اما حالا ميخواهم آنها را ببينم. دلم ديگر به تنگ آمده، ديگر تحمل دوري بچههايم را ندارم.آن قتل فقط يك اتفاق بود. من نميدانم يك لحظه چه بلايي سرم آمد كه اين كار را كردم. بچههاي من تازه اول زندگيشان است چطوري بيپدر و مادري بكشند. آنها به هر حال بزرگ ميشوند اما محبت مادر و بوي تن مادر يك چيز ديگر است. كاش پدرشان بالاي سرشان بود. كاش من ميمردم و اين اتفاق نميافتاد. من به خاطر خودم نميگويم، فقط به خاطر بچههايم ميگويم. اگر پسرشان را دوست دارند فكر بچههاي او را هم بكنند. نخواهيد كه درد بچهها دو برابر شود. اگر من ظالم و گناهكار هستم، بچهها كه گناهي ندارند. به خاطر آنها مرا ببخشيد و از خون من بگذريد.من خانواده شوهرم را مثل پدر و مادر خودم ميدانم. الان هم خيلي براي آنها ناراحتم و براي اتفاقي كه براي پسرشان افتاده خيلي پشيمانم. آنها به خاطر يك لحظهيي كه نفهميدم چه شد، فكر ميكنند با پسرشان يا خودشان كينه و دشمني دارم ولي اينجوري نيست و من واقعاً نفهميدم كه چه كردم و الان پشيمانم. من هر شب خواب خانواده شوهرم را ميبينم و الان كه از خانواده او دور شدهام انگار از خانواده خودم دور شدم. فكر كنند من هم بچه خودشان هستم. من هم اميدم اين است كه آنها از خون من بگذرند. اصلاً نميتوانم تصور كنم آنها طناب دار را دور گردن من بيندازند.